کد خبر: ۸۴۸۹
۰۱ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۴:۳۰

روایتی متفاوت از شب خوابی در  گرم خانه خین عرب

خبرنگار روایت می‌کند: اینجا برای من جهان بوهاست؛ بو‌ها هستند که اینجا حکومت می‌کنند و من که آدم این جهان نیستم، حسابی به زحمت افتاده ام و از حد توان تحمل من خارج می‌شود.

به اعتبار حرف کارشناس هواشناسی خراسان‌رضوی شنبه‌شب از سردترین شب‌های مشهد باشد و من می‌خواهم در این شب عین یک کارتن‌خواب در خرابه‌ها و بیابان‌های شمالی شهر بچرخم و سپس همراه چند نفر از آن‌ها راهی گرم‌خانه مرکز رسیدگی به آسیب‌دیدگان اجتماعی شهرداری یا همان «خانه سبز» در خین‌عرب شوم.

کارتن‌خواب‌ها که اغلب به شیشه یا دوا (هروئین) اعتیاد دارند، تا زمانی که به قول خودشان «ساخته» شوند، پای «بساط کشیدن» هستند و بعد از آن، اگر آلونکی کنار آتش خردشان نداشته باشند، از دست سرما به سمت گرم‌خانه فرار می‌کنند.

من هم اگرچه «ساخته» نیستم، اماحالا در شکل و شمایل یک کارتن‌خوابم و می‌روم تا در شب بازی ایران و ژاپن در جام ملت‌های آسیا، یکی از شب‌خواب‌های گرم‌خانه شهرداری مشهد در طرحچی‌۱۹ باشم.

این گزارش تقدیم می‌شود به جواد گلستانی، محمد الله وردی، مهرداد قربانی و سعید باده‌پور، «خدمتگزار» ان گرم‌خانه «خانه سبز» که هر‌روز و هر‌شب به کارتن‌خواب‌های مشهد خدمت می‌کنند.

روایتی متفاوت از شب خوابی در  گرم خانه خین عرب

 

مکان گرمِ بی مکان‌ها

گویا پیش بینی هواشناسی درست است که بیشتر کارتن خواب‌های اطراف کال اسماعیل آباد ساعت ۸ شب نیستند و به گرم خانه رفته اند. چسبیده به بلوکه‌های کنار راه، فقط دو نفر دور آتش اند؛ دو نفر که،  چون «مکان» دارند، اینجا هستند.

اطراف را‌ می‌چرخم، شاید بساط یکی را پیدا کنم. نهایتا «سید» را پیدا می‌کنم که زیر چند لایه پتو و پلاستیک، توله سگی را بغل گرفته است و بنا دارد شب را همین جا بخوابد. بالای زغال مانده از آتشش را با تخته و پتو پوشانده و یک کرسی ساخته؛ این است که نه تنها از سرما باکی ندارد، بلکه منزلگاهش را «بهتر از هتل» توصیف می‌کند.

بعدش هم مقابل اصرار مهدی ابراهیمی، معاون اجتماعی و مشارکت‌های سازمان اجتماعی و فرهنگی شهرداری مشهد، بهانه زیادی وسایل و توله سگ را‌ می‌آورد تا همراه او به گرم خانه نرود.

ابراهیمی در مسیر خانه سبز به اینجا سرزده است تا اگر کسی جامانده باشد، او را همراه خود به گرم خانه ببرد؛ من را هم می‌بیند، اما با سر و وضع فعلی ام نمی‌شناسد. همراه همان‌ها از در خانه سبز وارد می‌شوم و‌ می‌روم سمت گرم‌خانه تا پذیرش شوم.

 

روایتی متفاوت از شب خوابی در  گرم خانه خین عرب

 

میهمان شماره ۶۸

ورود به گرم‌خانه خیلی راحت است. کافی است آدم بخواهد تا در به رویش باز شود. اصلا اینجا همه چیز راحت است تا  کسی در سرمای استخوان سوز شب‌های زمستان بیرون نماند. در سالن گرم‌خانه بسته نیست. وارد می‌شوم و‌ می‌گویم: «برای خواب آمده ام.»

سالن گرم خانه یک سوله حدودا ۱۰ در ۲۰ متر است که سه ردیف تخت دوطبقه دارد. چند کارتن خواب مشغول عوض کردن لباس اند، چند نفری لباس پوشیده، کنار دیوار منتظر نشسته اند و روی تخت‌ها هم چند نفر با لباس آبی نشسته یا دراز کشیده اند. انجام کار‌ها و پذیرش ورودی‌ها با چهار نفر است که بیشتر کارتن خواب‌ها آن‌ها را‌ می‌شناسند و با نام کوچک صدایشان می‌زنند.

حوالی ساعت ۲۰:۳۰ نام «حسین بیات» به عنوان شصت وهشتمین میهمان شنبه شب، در دفتر ثبت می‌شود. لباس می‌گیرم و یک جفت دمپایی با یک پلاستیک بزرگ تا لباس‌ها و وسایلم را داخل آن بگذارم و تحویل بدهم. از بخت خوب لباس آبی ام نوِ نو است؛ یکی از چنددست لباس جدیدی که به واسطه شلوغی این شب‌ها و اضافه شدن جمعیت به مسئولان گرم‌خانه داده شده است.

یکی به اسم «محمد» پلاستیک لباس هایم را برچسب می‌زند و گوشه‌ای می‌گذارد. «مهرداد» نامی هم حمام‌ها را نشانم می‌دهد و تأکید می‌کند: «اول حتما باید دوش بگیری.» انتهای حیاط خلوت مجاور که عملا در فضای آزاد است و جای سیگارکشی سیگاری هاست، سه حمام تعبیه شده است. بعد به حوله‌هایی اشاره می‌کند که روی رخت آویز پهن شده اند. یکی را برمی دارم؛ خشک است، اما آن طور که باید تمیز نیست.

وضعیت حمام هم همین طور است. اشتراک حمام با توالت باعث شده است بوی بدی بدهد؛ آب داغ حمام، اما آدم را زنده می‌کند؛ چه کارتن خواب باشی، چه نباشی. بی اعتنا به بویی که دماغم را پر کرده است، سریع دوش می‌گیرم تا چند نفری هم که بعد من در صف دوش گرفتن هستند، آبی به تن بزنند.

فاصله حمام تا گرمای سالن، ۱۰ متر بیشتر نیست، اما وقتی با تن خیس و بالباس کم آن را طی می‌کنم، لرز به‌تمام استخوان‌هایم‌می‌افتد؛ لرزی که تا چند دقیقه بعد ادامه دارد.

یک ایرانی موفق به نام «مونیکا بلوچی»

غذایی را که یک‌نفرشان از بیرون آورده است، شریک شده‌اند. آورنده غذا تعریف می‌کند که کنار کال مشغول کشیدن بودم که یک ماشین ترمز زد. راننده گفت: «بیا غذای نذری.» گفتم: «اگر پلومرغه، بلند شم از سرِ کشیدن.» گفت: «ها؛ بیا! رفتم، دیدم عدس‌پلوه.» چند لقمه می‌خورند.

نفر دوم بی‌مقدمه می‌گوید: «می‌دونستی مونیکا بلوچی ایرانیه؟ عین ما اصالتا بلوچه؛ خیلی سال قبل از ایران می‌رن و اونجا معروف می‌شه؛ می‌شه بهترین بازیگر زن سینما. چقدرم خوشگله.» نمی‌دانم نفر اول اصلا مونیکا بلوچی را می‌شناسد یا نه، اما می‌گوید: «هرکی قبلا رفته، رشد کرده.» می‌پرسم: «شما می‌خوای بری از اینجا؟» نفر دوم جواب می‌دهد: «نه. ما هرجا بریم، همینیم، فایده نداره رفتن.»

جهان بو‌ها

لرزالرز کنار دیوار می‌نشینم و مهمانان گرم خانه را تماشا می‌کنم، چه آن‌هایی را که قبلا آمده اند و چه آن‌هایی که به تازگی وارد و پذیرش می‌شوند. لباس‌ها و وسایلشان متفاوت است، اما می‌توان رد ویرانی اعتیاد را بر صورت بیشترشان دید؛ ردی که قیافه آن‌ها را به هم شبیه کرده است تا در زمستانی‌ترین شب زمستان امسال فرقی نکند به کدامشان نگاه می‌کنم؛ بااین همه اینجا برای من جهان بوهاست.

درست نقطه‌ای از زمان و مکانِ زندگی آدمی است که مجبور شده خودش را به زیر سقفی برساند تا شب از سرما یخ نزند!

بو‌ها هستند که اینجا حکومت می‌کنند و من که آدم این جهان نیستم، حسابی به زحمت افتاده ام. بوی چند ماهه لباس‌ها و تن‌های نشسته را نه اینکه تجربه نکرده باشم، نه، اما وقتی صدو خرده‌ای آدم در یک سوله حبس می‌شوند، از حد توان تحمل من خارج می‌شود. ناچار به بوی ویکس مردی میان سال و تکیده پناه می‌برم که دستش را در تخت کناری ماساژ می‌دهد. یک نفر لباسش را برعکس پوشیده است.

می‌خواهم چیزی بگویم، اما منصرف می‌شوم. مگر اینجا چقدر اهمیت دارد که لباست را برعکس پوشیده باشی. اینجا که‌ می‌گویم، منظورم درست نقطه‌ای از زمان و مکانِ زندگی آدمی است که مجبور شده است خودش را به زیر سقفی برساند تا شب از سرما یخ نزند؛ سقفی که مال خود آدم نیست. اینجا هیچ چیز مال هیچ کس نیست.

چای، شام، چرت

قبل از اینکه سماور چای وارد گرم‌خانه شود، خبرش آمده است. «سعید» که از خدمتگزاران است، از میهمان‌ها که حالا حدود ۱۱۰ نفر شده‌اند، می‌خواهد لیوانی بردارند و توی صف بایستند. اشاره‌اش به سبدی است که لیوان‌های پلاستیکی درونش ریخته شده‌اند. لیوان‌ها همه نشسته و کثیف‌اند؛ برای کسی، اما مهم نیست.

بیشترشان همراه خود لیوان یک‌بارمصرف دارند؛ همین‌طور قند و چای کیسه‌ای. به تجربه بار‌ها آمدن می‌دانند اینجا لیوان نیست و بیشتر از یک چای هم نصیبشان نمی‌شود. پس آنچه را که برای نوشیدن چای نیاز دارند قبل از تحویل وسایل برمی‌دارند و اینجا با خیال راحت توی صف می‌ایستند. به‌همین ترتیب غذا، خوارکی، سیگار، قرص، و ناس موردنیاز شبشان را هم برمی‌دارند تا بی‌خطر و خماری به صبح برسند؛ البته دو مورد آخر را با ترفند‌های مختلف از بازرسی اولیه پذیرش رد می‌کنند.

لیوانی را می‌شویم و می‌ایستم انتهای صف چای. شام، اما به شکل دیگری توزیع می‌شود. آقا «جواد» که او هم از خدمتگزاران گرم‌خانه است، ساعت‌۲۳:۳۰ شب چند قابلمه خوراک لوبیا می‌آورد. برای شام سه فرش لوله‌شده کنار دیوار به همراه یک روفرشی پهن می‌شود تا سه ردیف سفره انداخته شود.

طعم غذا چیزی نیست که من بپسندم، اما بقیه تا آخرش را با اشتها می‌خورند. زحمت ظرف من را هم جوانی می‌کشد که تازه چرت‌های خماری‌اش شروع شده است و بعد از هر قاشقی که در دهان می‌گذارد، یک دقیقه چرت می‌زند. آخرش هم جایی بین زمین و آسمان ظرفش را چپه می‌کند. حواسش که برمی‌گردد، در جواب پوزخند یکی از هم‌سفره‌ها می‌گوید: «شرمنده‌ام؛ شرمنده خدا، نه بنده خدا که می‌بینه خوابم برده، اما بیدارم نمی‌کنه.»

روایتی متفاوت از شب خوابی در  گرم خانه خین عرب

 

خماری نیمه‌شب برمی‌گردد

بعد از خوردن شام، گعده‌های چند‌نفری در ابتدای سالن و روی تخت‌ها شکل می‌گیرد. موضوع صحبت‌ها هم خیلی متفاوت است؛ از کیفیت شیشه‎ای که قبل از آمدن کشیده‌اند تا اصل و نسب بازیگران خارجی. خیلی هم البته خواب یا بهتر است بگویم بیهوش شده‌اند. بیهوشِ «مطاعی» که ۱۰‌دقیقه قبل آمدن کشیده‌اند. آن‌ها حتی برای خوردن شام هم از جا بلند نشده‌اند و همچون مرده خوابیده‌اند.

من هم تختی را در ردیف وسط پیدا می‌کنم. پتو تمیز است، اما روتختی را لازم است که بتکانم. تشک و بالش از فوم فشرده پلاستیکی است؛ برای همین حتی تا صبح هم نمی‌توانم به سفتی اش عادت کنم و تقریبا خواب و بیدارم. تا ساعت ۱:۳۰ که بیدارتر بوده‌ام، آمدن تک و توک کارتن‌خواب‌های جدید را دیده‌ام.

نمی‌دانم خودشان آمده‌اند یا گشت آن‌ها را آورده است. ساعت‌۳:۳۰ صبح بیدار می‌شوم. آدم‌های بیشتر تخت‌ها خواب‌اند، اما نشئگی پنج نفر تا همین‌جا کشیده؛ این است که نشسته بر تخت چرت می‌زنند. دو نفری بیقراری خود را قدم کرده‌اند و بین ردیف تخت‌ها راه می‌روند. صدای ناله یکی هم از چند تخت آن‌طرف‌تر می‌رسد. تا ساعت‌۴ که چهار نفر را می‌آورند، نشئگی آدم‌های بیشتری می‌پرد و بی‌قراری تکثیر می‌شود.

 

روایتی متفاوت از شب خوابی در  گرم خانه خین عرب

برگشتن به شهر

ساعت‌۷:۳۰ صبح است؛ چند نفر شاکی از دزدیده شدن وسیله یا خوراکشان، دزدی را که نمی‌دانند کیست فحش‌کش کرده‌اند که برای چای قبل از صبحانه بیدارباش می‌زنند. این‌بار جمعیت بیشتری صف می‌بندد. خیلی‌شان، خواب‌مانده‌های شام‌اند و می‌خواهند با این چای «روشن» شوند. من، اما بیرون صف هستم؛ می‌خواهم وسایلم را بدهند تا بروم پی کارم.

وقت آمدن گفته‌ام که اطراف حرم پرسه می‌زده‌ام که مرا گرفته و آورده‌اند اینجا. نیم‌ساعت قبل چند‌نفر از میهمانان که شاغل بوده‌اند «خروجی» گرفته‌اند و من هم می‌خواهم به همین ترتیب خارج شوم. می‌گویم باید بروم سرکار؛ باید ساعت‌۸ آنجا می‌بودم.

جواد می‌گوید: «وسایلتان را برده‌اند انبار. باید صبر کنید. بعد صبحانه همه را می‌آورند.» صبحانه که می‌گوید، دقیقا همان شام دیشب است که این‌بار داخل یک دیگ وارد سالن می‌شود. مهم نیست اما؛ مهم این است که خوردنش تا ساعت‌۸:۳۰ صبح طول می‌کشد.

فرش‌ها که جمع می‌شود، کیسه‌های میهمانان را می‌آورند. آفتابی بودن هوا خیلی از آن‌هایی را هم که تمام دیروز را در گرم‌خانه بوده‌اند، ترغیب می‌کند تا امروز به شهر برگردند؛ به دزدی، به جمع‌آوری ضایعات و ساختن دوباره یک معتاد.

نام‌ها بلند خوانده می‌شود و هربار یکی از جمع جدا می‌شود تا پلاستیکش را بگیرد و گوشه‌ای لباس‌های گرم‌خانه را از تن بکند. نوبت من هم می‌رسد؛ من که یک‌شب کارتن‌خواب بوده‌ام همراه آن‌ها از گرمای سالن می‌زنم بیرون. بیرون، اما عین شب سرد است و استخوان‌سوز و آفتابش، آفتاب نیست.

ایران ۳، ژاپن یک!

با لیوان چای می‌نشیند وسط سه نفر دیگر و می‌گوید: «دیدین ایران ژاپن‌رو زد؟» یکی می‌گوید: «کجا؟» جواب می‌دهد: «فوتبال» و تعریف می‌کند که «اول یک گل خوردیم و بعد نیمه دوم یکی زدیم. خیلی خوب بازی می‌کردیم تا دقیقه آخر یه گل زدیم و بردیم.»

یکی‌شان که از باختن تیم ملی ژاپن حیرت کرده است، ذوق می‌کند و می‌گوید: «اگه ژاپن‌رو زده، قهرمان جامه ایران.» همان لحظه تلویزیون گرم‌خانه که روی شبکه نمایش فیکس است، گزارشی از تماشای فوتبال در سینما پخش می‌کند و واکنش تماشاگران را در موقعیت‌های حساس بازی نشان می‌دهد.

نشان می‌دهد که سردار آزمون هم یک گل می‌زند، اما مردود‌شدنش را نشان نمی‌دهد. چنددقیقه بعد، آن که قهرمانی ایران را پیش‌بینی کرده بود، برای چند‌نفر دیگر تعریف می‌کند که «ایران سه‌یک ژاپن رو برد؛ خودم دیدم.»

**

یک
از صحبت با تقریبا چهل نفر به این می‌رسم که هیچ‌کارتن خواب مشهدی‌ای نیست که از وجود گرم‌خانه بی‌خبر باشد. تنها کسانی که از شهر‌های دیگر آمده و در حرم یا اطراف آن سرگردان‌اند از این موضوع بی‌خبرند. این افراد معمولا توسط گشت‌های اجتماعی یا پلیس به گرم‌خانه منتقل می‌شوند. برخی از میهمانان گرم‌خانه هم البته اعتیاد ندارند و فقط دنبال جای خواب هستند.


دو
کارتن‌خواب‌ها به‌خاطر محدودیت‌هایی که گرم‌خانه ایجاد می‌کند، تا مجبور نشده‌اند، دوست ندارند به اینجا بیایند. آن‌ها در گرم‌خانه مجبورند دوش بگیرند و باید برای گرفتن چای در صف بایستند. دیگر اینکه لامپ اینجا کل شب روشن است و در طول شب رفت‌و‌آمد وجود دارد. بیرون، اما می‌توانند بدون مزاحمت، هم مواد مصرف کنند، هم با فلاسک چای بخورند؛ هرچند لیوان که بخواهند.


سه
بعضی از میهمان‌های گر‌م‌خانه اصلا شرایط خوبی ندارند؛ از زخم‌های باز و متعفن روی دست و پا گرفته تا بی‌اختیاری در کنترل ادرار و اندام خصوصی متورم و آسیب‌دیده از تزریق‌های پیاپی؛ علاوه‌بر‌این با کم شدن میزان نشئگی، پرخاشگری‌شان بیشتر می‌شود. همین باعث می‌شود که هم با یکدیگر درگیر شوند، هم با خدمتگزاران. عصبیت موجود در صبحگاه گرم‌خانه با هیچ‌چیز قابل قیاس نیست.

* این گزارش سه‌شنبه یکم اسفندماه ۱۴۰۲ در شماره ۴۱۶۱ روزنامه شهرآرا صفحه گزارش چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44